م.ر .ت.ض.ی

ساخت وبلاگ
بچه که بودم بابام یه دوست داشت اسمش رضا بود اونموقع که من ۱۰ ساله بودم رضا ۲۵،۲۴ ساله بود یه جوون که تو بانک کار میکرد خیلی هم پسر خوبی بود چون تو بانک کار میکرد دوستاش بهش میگفتن رضا بانکی  و ماهم رو حساب اینکه بابامون اینجوری صداش میزد وقتی تو خونه میخواستیم درموردش حرف بزنیم با این اسم صداش میکردیم  پیش خودشم بهش میگفتیم عمو رضا زیادم خونه ما میومد  اون زمانم فقط یه موتور داشت گذشت و رضا وضع مالیش خیلی خوب شد  سال ۹۳،۹۴ هم با یه خانم که از خودش بزرگتر بود و  ازدواج دومش بود و یه پسر۱۰ ساله داشت ازدواج کرد و الانم ازاون خانم یه پسر ۲ سال یا ۳ ساله داره و جدا شده  بچه هم پیش مادرش میمونه این که سر چی جداشدن داستانش طولانیه. الان یه حدود هفت هشت ماهه که رضا ارتباطش با بابام زیادتر شده یه بارم من سرکار بودم اومده بوده خونمون قصدش ازدواجه و دنبال یه مورد مناسب میگرده با اینکه وضع مالیش خوبه نمیدونم چرا کاراش درست در نمیاد هر سری که با کسی اشنا میشه سر بچه ش به تفاهم نمیرسن  اصلا هم از سیزده سال پیش منو ندیده منم ندیدمش قبل از عید با سونیا رفته بودیم بیرون گفت ابجی یه چیزی بگم؟ گفتم بگو گفت بیا برو زن رضا شو اگه زن اون شی دیگه مجبور نیستی کار کنی تا اخر عمرت از نظرمالی تامینی بچه ش هم که پیش زن سابقشه گفتم ببند دهنتو دیگه نشنوم راجع به این موصوع حرف بزنی تموم شد تا دیروز که من سرکار بودم سونیا زنگ زده  ابجی یه خبر میگم چی؟ میگه رضا بانکی زنگ زده دعوتمون کرده باغش واسه روز یکشنبه میگم خب چیکار کنم؟ میگه ابجی بیا برو مخشو بزن زنش شو  گفتم سونیا بزار بیام خونه ببینم این حرف چیه تو هرچند وقت میزنی خندیده قطع کرده رضا که منوو ندی م.ر .ت.ض.ی...
ما را در سایت م.ر .ت.ض.ی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khayatbashie بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 17 خرداد 1401 ساعت: 0:01

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
م.ر .ت.ض.ی...
ما را در سایت م.ر .ت.ض.ی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khayatbashie بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 17 خرداد 1401 ساعت: 0:01

اون سالا که مغازه داشتم تیکه تیکه وسیله هامو خریده بودم واسه هر کدومش هزارتا سوزن زده بودم مثلا هر پایه چرخی که میخریدم کلی واسش ذوق میکردم واسه قیچی سرنخا واسه خرید  هر کدوم از ابزارا  کلی خوشحال میشدم، در امد زیادی هم نداشتم اون زمان واسه همین میگم هر ابزار رو با هزار تا سوزن زدن خریدم تو بهزیستی که کار پیدا کردم مامان شدیدا اصرار میکرد  زودتر مغازه رو جمع کن،چرا؟ چون پول پیش مغازه من رو میخواست بگیره و بده به بدهیاش! هی گفت و گفت و گفت تا در عرض ۳ ساعت کل مغازه رو جمع کرد تمام وسیله هامو دونه دونه تو کارگاه خودش ریخت و اینقدر ازشون استفاده کرد تا همه از بین رفتن، مامان همه زندگی منو فدای خودش کرد،این وسیله ها که چیزی نبودن. از اون مغازه کلا چی برای من موند؟ یه چرخ خیاطی صنعتی که اونم دستش بود تا پیارسال، توی یکی از دعواهامون من چرخ و برداشتم و اوردم تو اتاقم، یه کولر کوچیک که سونیا  یه سال بود تو مغازه ش استفاده میکرد،یه اتو صنعتی که تا پارسال دست  مامان بود الانم دست سونیاس! ویه مانکن که تو مغازه مامانه و استفاده میکنه ازش! چند روز رفته بودم مغازه مامان دیدم همه مانکناش هستن جز اون  گفتم پس مانکن من کجاست؟ گفت پایه ش شکسته اون پشته گفتم باشه امروز از سرکار اومدم خونه دیدم مانکن رومیز ناهارخوریه گفتم این اینجا چیکار میکنه؟ گفت اوردم بابات درست کنه ،گفتم شادی مانکنشو میخواد گفتم اولا من نخواستمش دوما این دستت امانته هرموقع بخوام میگیرمش به خودت اهداش نکردم که یه کلام پرسیدم کجاست بهت برخورده بعد به حالت مسخره میگه میخوای چیکارش کنی این الان  به درد تو میخوره؟ گفتم اصن به دردم نخوره شما چیکار داری؟ من واسه خرید هر ک م.ر .ت.ض.ی...
ما را در سایت م.ر .ت.ض.ی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2khayatbashie بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 17 خرداد 1401 ساعت: 0:01